اینجا که من ایستاده ام




بعد از یک سال و اندی ، بعد از کار سخت اسباب کشی و خستگی های این مدت، دیدار با خانواده و شهر قشنگم یک جور دلچسبی قشنگ است، با اینکه روز اول حسابی احساس غریبی می کردم و اصلا ذوق زده نشدم و همش دوست داشتم زودتر برگردیم!!! انگار یک جای ناآشنا آمده باشم و کسی را نشناسم ، فردایش کمی بهتر شدم و بعد خیلی بهم مزه داد و خوش گذشت.

 احسان را خیلی ها برای بار اول دیدند و برای هیچ کس هم غریبی نکرده و فقط روز اول خیلی گریه کرد که همه گفتند برای تغییر آب و هواست.

 اصلا حس نوشتن نداشتم اما دوست داشتم یک چیزی بنویسم.

  



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

بالاخره به یکی از آرزوهام رسیدم :-) صبح زود بیدار شدم.

احسان از اواسط اسفند تقریبا بهتر می خوابید و این یکی دو هفته هم نهایتا1:30  و این برای من یعنی معجزه، البته گاهی حدودا 12 هم میخوابد ولی چون دو ساعت به  دو ساعت برای شیر بیدار می شود و یکی دو باری هم اول شب بدخواب شده و گریه میکنه باعث می شه صبح ها خسته باشم،اما امروز دیگه به خودم قول دادم زود بیدار بشم و بعدش نخوابم ، سخت بود واقعا و خیلی خوابم می اومد، جمعا پنج ساعت خوابیدم اما اول صبح یک برکتی و انرژی دارد که هیچ ساعتی درشبانه روز این را ندارد، از 7 که شیر احسان را دادم و همسرم رفت نون بخره و من صبحانه را حاضر کردم و بعدش که ظرفها را شستم و تا اینکه دوباره نوبت شیرش شد و بعدش شده الان که نشسته ام وبلاگ گردی، بعداز چند روز بی نتی و حدودا دو ماه نت نداشتن صبح ها، از بس وقت نمی کردم.

 خوبی خانه جدید در نورگیر بودن و پنجره بزرگ رو به حیاط  و محله خوبش است ، از ته ته دلم برای خانه دار شدن تمام مستاجرین دعا می کنم ، اسباب کشی واقعا واقعا سخت است یک ماه پروسه اش طول کشید آن هم برای منی که بچه کوچک دارم.

  خدایا شکر شکر شکر

 شکر که با یک حال خوب اول صبحی دارم وبلاگ می نویسم. شکر برای سلامتی مان  

 خدایا شکر برای خیلی چیزها، برای نفسی که می کشم ، برای نفسی که عزیزانم می کشند، برای رابطه های خوب و دوست داشتن ها، همسرم ، پسرم، پدر و مادرها، خواهر ها و برادرها و دوست های خوبم، یکی از برادرهام ازم سرد شده است همینطوری، چون دیر به دیر می بینیم، قبلا خیلی دوستم داشت البته با همه همینطوری بی محبت شده ولی چون قبلا رابطه مان خوب بود ناراحتم، و الان می فهمم  این دوست داشتن ها چقدر زیبا و چقدر نعمت است.

 بچه های  این زمانه هر چقدر در ناز و نعمت و رفاه بزرگ شوند یک چیزی کم دارند،خواهر و برادر، بعضی ها که تک فرزند و اکثرا دو فرزند و تعداد معدودی سه فرزند، البته هیچ کس مقصر نیست ما خودمان نهایتا به دو تا بچه فکر می کنیم .   

خدایا شکر برای همسرم که مرا می بیند، تلاشهایم و زحمت هایم را می بیند ، هم چنان که من شاهد تلاشهای شبانه روزی اش هستم، با اینکه زمانی برای سفر و تفریح و گردش چند ساعته را هم نداریم ولی شکر برای چند ساعت شب که کنار همدیگر هستیم شکر.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

باغ کتاب معرکه بود، جمعه رفتیم و واقعا خوش گذشت، کتابای نادر ابراهیمی و « ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد» و« خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» رو خریدیم، کلی هم عکس گرفتیم کنار مجسمه مجید، جودی آبوت ،شازده کوچولو و . .جای میه ، می تونی ساعت ها کنار کتابها پرسه بزنی و کیف کنی !! قسمت کودکان عالی بود به شرطی که وقت داشته باشی ، زمین بازی داره و به همسرم می گم 99 درصد کسایی که اومدن مرفه ان، همه ماشینا مدل بالا و شاسی بلند بود، می گه حتما اون یک درصد غیر مرفه  هم ماییم :-)منتها ما کالسکه احسان رو نبرده بودیم ببشتر از دو ساعت نتونستیم باشیم ، این سری مجهزتر می ریم . 

ناهار رو هم شاه عبدالعظیم خوردیم و احسان اولین زیارتش رو رفت. 

امروز خیلی برام روز خوبی بود، بالاخره وقت پیدا کردم و خاطرات سرخپوست رو خوندم چند قسمت اولش اصلا جذاب نبود اما چون تعریفش رو شنیده بودم ادامه دادم و فوق العاده بود، ارزش دوباره خوندن رو داره، کلا  هر کتابی اطلاعات واقعی بهم بده و رو جهان بینی ام تاثیر بذاره و چند تا مطلب خوب یاد بگیرم میشه یه کتاب م.   

یکی دو هفته ست تازه بدنم داره با سختی های مادری خو می گیره  و بیش تر مدیون خواب شبانه احسانم البته، و وقت آزاد دارم برای کتاب و فکر راجع به هدف و یادگیری و آموزش ، دلم لک زده که نقاشی بلد باشم و تابلو بکشم، رمان بنویسم، بتونم خوب بنویسم،زبانم عالی بشه،کتاب به زبان اصلی بخونم، باشگاه برم و بدنم ورزیده بشه و اینقدر زرنگ باشم که تمام اینها یا لااقل نصفشون هم، لطمه ای به وظیفه همسری و مادری ام نزنه. روز و روزگار به همگی خوش

 هیچ کسی هم نیست، برای خودم می نویسم صرفا،  واقعا هم مهم نیست، می نویسم برای پیری ام، برای اینکه پسرم و همسرم بخونن و خودم پیر شدم بخونم .



هیچ چیزی بهتر از هوای اول صبح و نفس کشیدن تو هوای تازه صبحگاهی نیست، بعد از نماز رفتم تراس ،و چند نفس عمیق کشیدم دوباره یادم آمد بیشتر از یک سال است از هوای خوب صبحگاهی چیزی نصیبم نشده، من از معدود آدمهایی ام که عاشق سحرخیزی ام ، دلم لک زده برای پیاده رویهای سابقمان

بعد از مدتها قرآن  خواندم و حسابی چسبید ، به معنایش که رسیدم احسان گریه کرد برای شیر ، خیلی دعا کردم ماه رمضان خدا توفیق بدهد و بدنم یاری کند برای سحری نیرو داشته باشم بیدار شوم و سحری درست کنم، تازگیها احسان شبها خیلی از خواب می پرد و گریه می کند و دائم باید بیدار شوم و بغلش بگیرم ، زود می خوابد اما ساعتی یک دوبار بیدار شدن انرژی ام را می گیرد ، خدا  واقعا باید بهم توفیق بدهد، چون من سحری بیدار نشوم همسرم هم نمی تواند روزه بگیرد ، انگاری مسئولیت روزه دو نفر بر گردنم هست، خدایا به اوقاتم برکت و ارزش بده.



جمعه بچه به بغل، البته کالسکه به بغل، سه تایی رفتیم نمایشگاه کتاب، شهر خودم یک بار رفته بودم و اینجا دفعه اول بود که می رفتم نسبت به شهر خودمان خیلی خیلی بزرگ بود حدود سه ساعت گشتیم و «هشت کتاب » سهراب سپهری و «بابا لنگ دراز »را گرفتم خیلی هم شلوغ بود، اینجور جاها آرزو می کنم کاش اینقدری پول و جا داشتیم که صد جلد کتاب می خریدم، حریص می شوم انگاری ، ولی برای پایی که یاریمان می کند برویم ، برای با هم بودن، برای هم عقیده بودنمان خدا را هزار بار شکر می کنم ،و همسرم هم عقیده دارد کتاب هزینه نیست و از این بابت خیالم راحت است ولی خب با دو جلد کتاب برگشتیم.

 به همسرم می گفتم این سه جمعه را زندگی کردم ، چون همیشه سرکار بودی انتظار نداشتم  جمعه قبل که ماندی تا شب در کار خانه کمکم کردی ، ته مانده های اسباب کشی ، هفته قبل که رفتیم باغ کتاب این هفته هم نمایشگاه برویم، گفت « عوضش چندین ماه قبل کلا جمعه ها هیچ جا نبردمت این را حواسم است، حواسم هست چقدر توداری می کنی، حواسم به تنهایی ات و دم نزدنت هست» ته دلم غنج رفت هم از تعریفش و هم اینکه مراعات هایم را دید.

خدایا برای درک متقابلمان شکر، برای همه چیز شکر



باغ کتاب معرکه بود، جمعه رفتیم و واقعا خوش گذشت، کتابهای نادر ابراهیمی و « ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد» و« خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» رو خریدیم، کلی هم عکس گرفتیم کنار مجسمه مجید، جودی آبوت ،شازده کوچولو و . .جای میه ، می تونی ساعت ها کنار کتابها پرسه بزنی و کیف کنی !! قسمت کودکان عالی بود به شرطی که وقت داشته باشی ، زمین بازی داره و به همسرم می گم 99 درصد کسایی که اومدن مرفه ان، همه ماشینا مدل بالا و شاسی بلند بود، می گه حتما اون یک درصد غیر مرفه  هم ماییم :-)منتها ما کالسکه احسان رو نبرده بودیم ببشتر از دو ساعت نتونستیم باشیم ، این سری مجهزتر می ریم . 

ناهار رو هم شاه عبدالعظیم خوردیم و احسان اولین زیارتش رو رفت. 

امروز خیلی برام روز خوبی بود، بالاخره وقت پیدا کردم و خاطرات سرخپوست رو خوندم چند قسمت اولش اصلا جذاب نبود اما چون تعریفش رو شنیده بودم ادامه دادم و فوق العاده بود، ارزش دوباره خوندن رو داره، کلا  هر کتابی اطلاعات واقعی بهم بده و رو جهان بینی ام تاثیر بذاره و چند تا مطلب خوب یاد بگیرم میشه یه کتاب م.   

یکی دو هفته ست تازه بدنم داره با سختی های مادری خو می گیره  و بیش تر مدیون خواب شبانه احسانم البته، و وقت آزاد دارم برای کتاب و فکر راجع به هدف و یادگیری و آموزش ، دلم لک زده که نقاشی بلد باشم و تابلو بکشم، رمان بنویسم، بتونم خوب بنویسم،زبانم عالی بشه،کتاب به زبان اصلی بخونم، باشگاه برم و بدنم ورزیده بشه و اینقدر زرنگ باشم که تمام اینها یا لااقل نصفشون هم، لطمه ای به وظیفه همسری و مادری ام نزنه. روز و روزگار به همگی خوش

 هیچ کسی هم نیست، برای خودم می نویسم صرفا،  واقعا هم مهم نیست، می نویسم برای پیری ام، برای اینکه پسرم و همسرم بخونن و خودم پیر شدم بخونم .




دقیقا از اول ماه شش شروع به غلتیدن به چپ و راست کردی و چون نمی تونستی تو اون حال بمونی برمی گشتی به چپ یا راست و زود دوباره صاف می شدی و دقیقا از اول ماه هفت غلت می زنی و رو به شکم می افتی و می خوای سینه خیز دنیا رو فتح کنی و زور می زنی و نمی تونی و همزمان ددددد گفتن هات شروع شده، و موقع پوشک کردنت هم که اصلا نمی گذاری، دستم هام رو می گیری و می خندی،و هی غلت می زنی ، شلوارت را رو به شکم تنت می کنم،آن هم به زور:-)


جمعه تو راه باغ که بودیم ، ده دقیقه مانده مادربزرگ خواست تو ماشین خودشان ببرد و قبول نکردم و چند بار اصرار کرد و بابایی با اینکه خیلی دوست دارد که خیلی بهشان نزدیک باشی و به خودش بود قبول می کرد اما به طرفداری از من قبول نکرد و من منتظر بودم راه بیفتیم و دستهایم آماده بغل کردنت بود و با دستهای باز منتظر بودم، دوستت دارم احسانم، خیلی خیلی، حتی اگر شبها دقیقه به دقیقه نگذاری بخوابم که تازگیها نمی گذاری! دوستت دارم .



تا حالا صد بار هدفهام رو نوشتم و هر صد بارش بعد از چند روز جدی گرفتن ناتموم مونده، مشکل همت دارم، تا یه جایی می رم و بعد دلسرد می شم، خیلییییی خیلییییی زود ، نمی خوام تقصیر خودم رو بندازم گردن کسی اما به نظرم به خاطر تربیت هست ، روشهایی که باهاشون بزرگ شدیم، اصلا مثل گنجشکم یه چند روز یه سرشاخه ام ، نقاشییییی وای نمایشگاه بزنم ، چند ماه طراحی،بعد می گم کار بیهوده ای هست زمانبره، برم دفتر بزنم ،بعد می پرم شاخه بعدی ، چند ماه پروسه خرید کتاب  و درس خوندن تو کتابخونه ، نه اینم به روحیاتم نمی خوره کار سختیه، برم زبان ، دوباره شاخه بعدی می پرم، یه جیک جیک می کنم و ثبت نام تو کلاس و یک بار تا روز امتحان به هر ضرب و زوری بود از سر کار رفتم ، مرخصی سخت، مسیر دور، جاده بیرون شهر با استرس رفتن ، موقع سرما ، دقیقا روز امتحان نرفتم بی معنی شد برام، چهار سال هی کلاس برم نمی شه که یه شبه باید من تافل بگیرم، یک بار تعیین سطح کردم و نرفتم و یک بارش همین دو سال پیش موقعی که ازدواج کردم دو ترم رفتم و بعد دوباره دلیل و برهانهای مسخره، و دوباره شاخه بعدی  

تنها ضعف شخصیتی که دارم همون پریدن شاخه ای هست  ،  عوضش اعتماد به نفسم فوق العاده بالاست که واقعا این یکی رو مدیون خانواده ام هستم، اینم،که می گم تنها ضعف سرچشمه اش همون هست :-) ولی واقعا حادترین مشکلم هست. 

کاش یک روانشناس اینجا رو بخونه و راهنمایی ام کنه یا چرایی بودنش رو.



بالاخره پسر کوچولومون دندون در آورد، البته هنوز خیلی زود بود براش، اما خوشحالم،از دیروز ساعت 4 عصر تا خود صبح گریه و بیقراری  می کرد  و اولش فکر کردم نق همیشگی هست،دم اذان دیگه بریدم گریه ام گرفت از خستگی،آرزو داشتم همسرم زود بیاد نگه ش داره اما اونم روزه می گیره و خستههههه، شانسا دیر هم اومد و احسان که خوابید منم یه ده دقیقه دراز کشیدم و بعد هم نق می زد و گوشش رو می خاروند و می کشید گفتیم حتما گوشش درد می کنه،صبح کاملا خوب شده بود،عصری وقت دکتر گرفتیم و گفت احتمالا نزدیک دندون درآوردن هست و می زنه به گوشاش،موقع برگشت یک دوری زدم ونون تازه گرفتم برای اولین بار، اومدیم خونه و گفتم بذار ببینم دندون که در نیاورده، که لبخند اومد به لبم، یه سفیدی خوشگل، چند بار بوسیدمش و  تبریک گفتم، شب سختی گذرونده بود پسرکم .

خدایا به حق همین روزای عزیز همه بچه ها سالم باشند. 

خدایا شکر شکر شکر



دومین دندون رو هم امروز درآورد پسرم، دیشب 12 شب به بعد اذیت بود و همش از خواب می پرید و گریه می کرد فکر نمی کردم به این زودی باشه.

چقدر جمعه دلگیریه، تمام بدنم خسته ست ، از صبح هم فشارم افتاده بود و بی حال افتادم، همسرم هم استثنائا ظهر از سر کار اومده و یه کم تو کار خونه کمک کرده و الان هر دومون بی حوصله مشغول گوشی هستیم و احسان رو پام جی جی می کنه و  با انگشتاش بازی می کنه.

از بعد تولد احسان نشده بود با همسرم شب بیدار بمونیم و حرف بزنیم چند روز قبل تا نزدیکی های اذان صبح و دیشب هم یکی دوساعتی حرف زدیم، چقدر چسبید. 

خونه داداشم هم که تو مجردی می رفتم از صبح هم می رفتم اون نصف شبی حرف زدن یک چیز دیگری بود، داداشم هم هی بلند می شد غر می زد که چه خبرتونه، الان اما سلام علیک هم داره قطع می شه.




اسباب کشی که کردیم خونه جدید ، محل جدید، چیدمان جدید و همه و همه باعث شدند حالم خوب بشه، اینکه خودم می تونم هر موقع خواستم برم بیرون و نیاز نیست با تاکسی برم یا منتظر همسرم بشینم،که خسته می شه ر بتونه نتونه؟؟ الان همه دلتنگی ها و دوری ها پشت این حال خوب قایم شدند و یه سد بزرگ شده که فعلا دسترسی ندارم بهشون، دنیا رو از یک زوایه دیگه دارم می بینم، هر موقع حسهای بد و دلتنگی و سختی و غربت تو ذهنم میان سریع پسشون می زنم و در واقع این نو شدن اینقدری درشت و تو چشم هست که اون ریزها اجازه رشد ندارند و درجا می زنند، هر موقع دلم هوایی دوست یا خانواده می شه سریع حواسم رو پرت می کنم کاری که قبلا خیلی سختم بود، در واقع نعمت بزرگی هست کاش همیشه می تونستم. 

انگار عینک زدم و دارم روی جدید و واضح زندگی رو می بینم، می بینم که همه چی چقدر با قبل عینکم فرق داره همه چی وضوحش بیشتره، قشنگ تره، در حالیکه شرایط قبلی هیچ فرقی نکرده، البته اضافه بکنم نورگیر بودن خانه جدید رو که آفتاب از طلوع تا غروبش تو خونمون هست و شده رفیقمون، خونه قبلی از اول صبح همه چراغها روشن بود، خونه تاریک تاریک بود، همین هم یه تغییر اساسی و خوب هست.

 خدایا شکر تو رو، شکر که هر موقع دلم می گیره که کاش الان خانواده ام نزدیک بودن و از تنهایی در می اومدم  یادم میاری همسر و پسرم نعمتهای بزرگ زندگیم رو جلوه می دی زیبا و شفاف، و اینکه بالاخره خانواده ام  هستند هر چند دور، که الهی دل همه شاد باشد. 

خدایا شکر شکر شکر برای خانه جدید، که کمکم کرده حواسم را پرت چیزهای خوب کنم.

 خدایا نعمت سلامتی، با هم بودن و رزق و روزی و توانایی را برایمان عادی نکن، بگذار درشت درشت دیده شوند و حال دلمان را خوب کن. الهی آمین

 خدایا نعمت سلامتی را برای همه بندگانت ارزانی دار، پروردگارا حال دل همه بندگانت را خوب خوب کن و بتوانند از این نسیم و خنکای صبحگاهی لذت ببرنند. خدایا دوستت دارم.



پارسال شب زنده داری داشتیم توی خانه به همراه همسر، اما امسال نشد شام  مهمان داشتیم و در واقع توفیق نداشتیم ، اما خدا بخواهد امشب می خواهم به یاد مولایمان احیا بگیریم. شب شهادت مولا علی را تسلیت می گویم. 

راستی مولا جان از خدا بخواه برایمان ، من یک آرزو گوشه دلم مانده، برای یک عزیز، برای خوشبختی تمام مجردها و خوشی تمام متاهل ها.





خدایا یک گوشه از بهشتت توی خانه ماست، کافه دنج ما وقتی شام خوردیم و احسانم بازی می کند و من و همسرم تو کافه مان نشستیم و چای می خوریم مثل دیشب، یک کاکائو بغل دستش با کلی حرف های نگفته و چای هامان که سرد شده است، چای سرد و حرف های نگفته و صدای نوحه خوانی مسجد که در خانه پیچیده و یاد شب های احیای جوانی‌مان را می آورد، راست راستی این تولدم سی ساله می شوم و باید به گذشته هایم از لفظ کودکی به جوانی تغییر آدرس بدهم.

دیشب برای اولین بار سحری بیدار شدم ، ماه رمضان از نیمه اش گذشته و ما تازه سحری خوردیم، من که امروز سومین روزی ست که روزه می گیرم و همسرم از اولین روزش گرفته منتها بدون سحری، پارسال مادر شوهرم می گفت به صدای گوشی نمی توانم از خواب بلند شوم و خواب می مانیم، توی دلم گفتم مگر می شود؟؟ امسال چهار بار ساعت گذاشتم به فاصله ده دقیقه ای، هر کدام هم پنج دقیقه می زند اما دریغغغغغغغغ، صدایش هم روی مخ است اما نمی توانیم بلند شویم ، همسرم که خیلی خیلی پیشروتر از من است، نماز صبح که بلندش می کنم توی خواب و بیداری می گوید «بذار استراحت کنم بلند می شم»!!!!  فکر کنم بدنم زیادی خسته است، مجردی ام هم همین بودم تقریبا ، خوابم خیلی سنگین بود، اما پارسال خیلی خوب بودم به صدای اس ام اس هم بلند می شدم، احسان هم به خودمان رفته خدا رو شکر، ما مصداق کامل این ضرب المثلیم که دنیا رو آب ببرد ما را خواب می برد. 

مجردی  ام یک بار نصف شب زله آمده بود همه ریخته بودند توی کوچه ، مامان صدایم کرده بود و توی خواب بلند شده و دوباره خوابیده بودم ، بیرون همهمه بوده توی خوانه بدو بدو ، چون من خواب بودم برگشته بودند صبح که به من گفتند باورم نمی شد  و هیچی هم یادم نبود، عوضش دم دمهای ازدواجمان همسرم آمده بود شهرمان و خانه برادرم خوابیده بود به خاطر یک مسئله همه بیدار شده بودند و حرف می زدند و خواهرم با گوشی من اشتباهی شماره همسرم را گرفته و زود قطع کرده بود ، اس داد که کاری داشتی زنگ زدی؟ و من به صدای اس از خواب بلند شدم، یک تیک دو ثانیه ای بود ، چون قرار بود صبح موقع امدن خبرم کند وهوشیار خوابیده بودم، همه اش بهم خندیدند که این همه سروصدا کردیم بالای سرت، تلفنی صحبت کردیم بیدار نشدی و آن وقت؟؟؟ یادش بخیر 

از کجا به کجا رسیدم.



نمی دانم چرا خوابم نمی برد؟

داشتم فکر می کردم چیزهایی که لازم نداریم و الکی در انباری مان جا خوش کرده ببخشیم به کسی مثلا پشتی ها را بدهم  م ، که پشتی هایشان خراب شده، اینجا به چه دردم می خورد من که خانه ام پشتی لازم ندارد، نوی نو هم هست ، یک روفرشی اضافه هم دارم ، چه کنم آن را؟؟ بعد یک لحظه فکر کردم آدمیزاد چقدر خودخواه است این همه مدت پشتی ها بدون  استفاده مانده و آن وقت چند سالی ست که م  پشتی هایشان خراب شده و صدای جیر جیرشان هم در می آید و ما گذاشتیم که شاید روزگاری به دردمان خورد، خب شاید هم نخورد.

 می خواهم بروم موهایم را کوتاه کوتاه کنم، تقریبا در حد پسرانه، یک مدلی هم از نت پیدا کرده ام دلم ضعف رفت از وقتی دیدمش، چقدر قشنگ بود خدا کند بهم بیاید، من که نه وقت و نه حوصله سشوار کردن موی بلند را دارم.

دارم از ته دل برای خ دعا می کنم، خیلی خیلی به یادش هستم ، سر هر افطار، بعد هر نماز، موقع اذان، خدا بهترین قسمت را نصیبش کند.

 خدا را شکر وقتم خیلی آزاد شده، تصمیمش را دارم بعد عید فطر بروم باشگاه، از اضافه وزن بارداری ام 6 کیلو مانده همش، معجزه است واقعا!!!! 94-بودم اواخر بارداری، یک ماهگی احسان 86 بودم و الان 76  بدون هیچ رژیم و باشگاهی، انگار پف خالی بودم و زود لاغر کردم، پنج کیلو هم از قبل اضافه وزن داشتم ، پس الان ده کیلو کم کنم عالی می شود .

یک کمی بعد سحری بخوریم و خدا کند بتوانم روزه بگیرم، دیروز ظهر نتوانستم و روزه ام را شکستم خیلی بی حال شده بودم. 

در پناه حق همگی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات املاک تهران به فروشگاه موبایل آنلاین خوش آمدید 22 سالگی کاشت مو 608 bearing - ydbearing.net موسسه ی فرهنگی هنری تفکر ناب آینده اروند روزمرگی های یک پسر Tina دکتر روانپزشک